عطر خوش کباب‌شیرین در شب‌های روشن خیام ارومیه

خیام، یک خیابان در اورمیه است و اورمیه مرکز استان تورک‌نشین آذربایجان‌غربی، استانی در غربی‌ترین سرحدات کشور که سَر همیشه سرفراز ایران است و طبق همان اصطلاح معروف که می‌گوید« ایش باشا دوشدو» هرگاه لازم باشد نقطه پایان را بر هر مناقشه ومسئله غامض می‌گذارد و علم استقلال به دست اوست.

به گزارش پایگاه خبری قارتال نیوز، تاریخ هفت هزار سال تمدن سومری ، مادی ، میتانی، هوری، مانایی و اورارتو و … داستان شورانگیزیست که هنوز هم که هنوز است با نوای لالایی مادران ، گاهواره فرزندان رشید آذربایجان را تکان می‌دهد اما نه برای خواب ، بلکه برای بیداری در سرزمینی که ۱۲هزار شهید سروقامت‌اش از وجب به وجب خاک آن تا ابد پاسبانی خواهند کرد .

آذربایجان تنها استانی که درسال‌های هشت سال جنگ، توامان دو جبهه متجاوزان بعثی عراق و تروریسم پلید پژاک جنگیده است و هنوز هم درهای شهات اینجا باز است و مرزداران غیور آذربایجان که گاهی سربازان نوجوان زیر بیست سال هستند ناجوانمردانه به دست ناپاک تروریسم زبون پژاک به شهادت می رسند، اینتقام آلاجاق ائل دوشمنیندن…
آرزوی ما تویی تو
قبله دل‌ها تویی تو
جان بی‌تو آرامی ندارد
که آرام جان ما تویی تو
ای قبله آزادگان
و ای خاک آذربادگان
منزلگه شیران تویی
جان و سر ایران تویی
فرخنده باد ایام تو
کز نام تو
آشفته خاطر دشمن دون شد
می در گلویِ مدعی خون شد…

هوا تاریک شده و بخاری که از گاری کباب شیرین، بلند می‌شود از دور منظره جالبی دارد، شبیه یک خواب مه‌گرفته است که از روزهای کودکی، فراردکرده و خودش را به شب‌های تاریک بزرگسالی و شاید کهنسالی‌ رسانده باشد.

چند نفرمشتری، دور گاری را گرفته‌اند و مرتباً قیافه، قد، لباس، رنگ‌ها و صداها تغییر می‌کند و فقط فروشنده و پسرش و البته گاری و مه اطرافش ثابت می‌ماند.

خیابان خیام که در واقع به دو خیابان خیام جنوبی و شمالی تقسیم شده از خیابان‌های خیلی قدیمی ارومیه است و بخش جنوبی آن خوشبخت‌ترست چون بیشتر مغازه‌های آن بوتیک، فست‌فود، بدلیجات ، کافه و… است؛ خلاصه بوی قهوه، کفش و لباس نو، باقالی، لبو و… در آن می‌پیچد، گاهی هم طغیان صدای ساز و آواز نوازنده‌ای دوره‌گرد و خیابانی، اینجا خودش را به در و دیوار می‌کوبد شاید که از پرده‌های غم بگذرد و آزادانه تا اوج سرخوشی بالا رود اما در این شرایط وااسفای معیشتی که شوری درسَری نمانده و نُتهای بی‌نوا در گوشه بیداد کِز کرده‌اند ، خسته و تکیده فرود می‌آید .

به لطف بساط باقالی(پخله) که البته لبو(کباب‌شیرین)، نخود، بلال و پشمک هم دورش جمع بودند، پس از مدت‌ها چند چهره خندان می‌بینیم.

گاریچی چهره شادی دارد وبنظر می‌رسد که برخلاف اغلب مغازه‌داران خیام که شکوه از کسادی بازار دارند او از کاسبی امروز راضی و شاکر است؛ او محتملا در سایه سخت‌کوشی همسر و خانواده زحمتکشی که دارد خوشحال است، چون زحمت و سختی این‌گونه مشاغل که شامل پخت و پز مواد غذایی و شستن ظرف و ظروف است بیشتر بر عهده زنان و اهالی خانه است.

پسربچه‌ای در کنار گاری با ذوق و شوق سفارش می‌گیرد و زبر و زرنگ همراه مرد گاریچی ظرف‌های پر را به دست مشتریان می‌دهد و چشمان‌اش طوری برق می‌زند که انگار هر ظرفی که پر و خالی می‌شود او را یک قدم به آرزوهایش نزدیک می‌کند.

سلام و احوالپرسی که می‌کنم معلوم می‌شود او پسر مرد گاریچی است مرد با لحنی امیدوار و با خنده می‌گوید: پسرم به دانشگاه خواهد رفت.

پسر با لبخندی محجوب در ادامه صحبت پدر می‌گوید: می‌خواهم رشته کامپیوتر بخوانم.

او فقط ۱۲ سال دارد اما آنطور که تعریف می‌کند هر روز گاری را که ملزوماتش را خودش و اهل خانه از شب قبل آماده کرده‌اند از عصر به خیابان می‌آورد و تا ساعت‌ها پس از رفتن روشنایی روز و آمدن سیاهی شب، همراه پدر در بیدار ماندن شهر و روشنایی شب‌های خیام سهمی دارد.

می‌گوید، کار آماده کردن باقالی و سایر خوراکی‌هایی که همراه با آن می‌فروشند، اصلا آسان نیست و ساعت‌ها کار و تلاش می‌خواهد.

گرمای مطبوع متصاعد از بساط گاری‌اش، مثل نفسی گرم در خیابان می‌پیچد و بوی نوستالژیک کباب شیرین در ریه‌های خسته شهر فرو می رود.

بوی خوب باقالی و نخود پخته، مثل زمانی که دریک سَرشب سرد زمستانی سرزده وارد خانه کوچک پدربزرگ شوی و سر شام رسیده‌باشی، هر چه باشد قلب‌ات را به زور هم که شده می‌خنداند، دل‌ات را باز می‌کند مثل غنچه‌ای فشرده و فسرده که نسیم گلبرگ‌هایش را تک‌تک می‌گشاید و می‌خنداند، البته که برای زمانی کوتاه…

مرد گاریچی در حالی که با کمک پسرش به سرعت باقالی‌ها را در پیاله‌ها و کباب شیرین را در بشقاب‌های یک‌بار مصرف به دست مشتری‌ها می‌دهد به سؤالات من جواب ‌می دهد و اسم ادویه‌های باقالی را می‌گوید: «گلپر، سماق، آویشن، فلفل قرمز، سرکه و نمک».

سرکه را در ظرف جداگانه‌ای ریخته، مشتری‌ها به ذائقه‌ خودشان کم یا زیاد اضافه می‌کنند و سایر ادویه‌ها هم در ادویه‌دان‌ها روی گاری است تا مشتری‌ها به دلخواه استفاده کنند.

مرد گاریچی می گوید: من بیشتر از چند کلاس درس نخوانده‌ام و از ۱۲سالگی شاگرد مغازه بودم و در مغازه های متعددی کار کرده‌ام از تعمیرکاری بخاری بگیر تا چلوکبابی و خیلی بعدتر به کار فروش باقالی و لبو روی گاری مشغول شدم.

لااقل این روزها می‌شود گفت برایش خوب هم شده است که درس نخوانده است. هر چند «هوا بس ناجوانمردانه سرد است» و کار کردن در سوز سرما و ماندن پای گاری در برف و بوران، به‌خصوص برای یک پسربچه، پایمردی می‌خواهد، اما لااقل خدا را شکر که کاسبی‌اش گرم است .

چند دختر جوان زیبا با خنده‌ای که خیلی به خیابانی که نم‌نم باران بوی خاطرات را در آن بیدار کرده می‌آید، مشغول خوردن باقالی هستند؛ خدای من ! عطر باقالی هم می‌تواند مثل آب در شعر سهراب، روی زیبا را دو برابر کند.

خدا می‌داند این شهر چقدر حسرت قهقهه دارد ، چقدر محتاج تکثیر خنده است و چقدر محتاج اشک شوق در پس معجزه‌های ولو کوچک است که مثل بارش‌های پر برکت پاییز و زمستان ببارند و مردان و زنان ترانه‌های شاد تورکی بخوانند از شُکر و کودکان با آن برقصند و دامن دریاچه چین بخورد با موج‌های بلند…

گزارش از:  فیروزه خاوه