به نام ژنرال حسنی به کام آذربایجان؛

یک قدمی تیرباران در اسارت زرو بیگ (قسمت دوم)

حجت‌الاسلام غلامرضا حسنی در روستای «بزرگ آباد» واقع در 30 کیلومترى شرق اورمیه، بر حسب برخی روایات در سال ۱۲۹۸ و مطابق شناسنامه رسمی در 29 تیرماه سال ۱۳۰۶ در خانواده مذهبی و متمکن متولد شد.

به گزارش پایگاه خبری قارتال نیوز، پدرش مرحوم حاج‌على به کار کشاورزى و دامدارى اشتغال داشت و در عین حال از وسع مالی و وضع اقتصادى خوبى برخوردار بود و همواره هوای همسایگان و افراد نیازمند روستا را داشته است به همین خاطر پس از این همه سال و گذر ایام، هنوز کسانی که به واسطه پدران خود در مورد حاج‌على مطالبی شنیده‌اند از ایشان به نیکی یاد می‌کنند.

غلامرضا تنها فرزند خانواده بود و در اوایل نوجوانی و شاید اواخر کودکی در سن ۱۲سالگی پدرش را از دست می‌دهد و به توصیه مادرش یک اسلحه «ورندل» تهیه می‌کند تا بتواند درمحیط آشفته و فضای ناامن روستا از خود و خانواده‌اش در برابر رخدادها دفاع کند، این نخستین اسلحه او بوده و بعدها هرگز ازاسلحه جدا نمی‌شود.

حجت‌الاسلام حسنی در زمان وفات پدر، هنوز تقریبا بچه سال بوده بنابراین واضح است که امر پرورش ایشان به عهده مادر بوده است.

مادر نقش حیاتی و تعیین کننده در زندگی هر انسانی دارد.

یک ضرب‌المثل در تورکی هست که می‌گوید:«اوشاق آتادان یتیم قالماز ، آنادان یتیم قالار»( مفهوم غایی جمله این است که مادر جای پدر را می‌تواند پرکند و نمی‌گذارد بچه حس یتیمی بکند اما اگر مادر بمیرد پدر نمی‌تواند آن خلا را پرکند پس کودک از فقدان مادر بیش از فقدان پدر افسرده می‌شود)

مادر ملا حسنی کیست که به او جسارت اسلحه دست گرفتن می‌دهد آن هم در آن سن کم ؟

بانو« خدیجه »زنی با ایمان و در عین حال با درایت که بین اهالی روستا از احترام و جایگاه و منزلت بالایی برخوردار بوده است.

وی به مسائل دینى و مذهبى تسلط داشته و محل مراجعه زنان منطقه در مسائل شرعى  و مشکلات بوده است.

خوشبخت آن که مادر دانا به روز و شب

چونان فرشته بر سر او سایه گستر است

چون کشوری است خانه که در وی هماره زن

فرمانروای مطلق و سالار و سرور است

زن چون عفیف باشد و دانا و نیک خوی

در تیرگی جهل چو تابنده اختر است

فرزند خوب، مادر نادان نپرورد

این نکته نزد مردم دانا مقرر است

در دست مادران خردمند باهنر

خوشبختی و سعادت ابنای کشور است

«سیدابوالقاسم حبیب اللهی»

حسنی خاطرات تلخ فراوانی از حضور احزاب سیاسی و گروهک‌های تروریستی در سال‌های نوجوانی و جوانی خود دارد و در همان عنفوان جوانی اتفاق دیگری می‌افتد که اراده و انگیزه ظلم ستیزی را در او مستحکم‌تر می‌کند.

 

▪️ یک قدمی تیرباران در اسارت زرو بیگ

همانطور که تمام مردان و مبارزان بزرگ در کوران حوادث و آزمون‌های سخت روزگار پرورانده می‌شوند زندگی غلامرضا حسنی نیز از آن مستثنی نبوده است.

او که مبارزات خود را از نوجوانی آغاز کرده‌است ، در سن ۱۶ سالگی در جریان فعالیت دمکرات‌ها در آذربایجان ، تا یک قدمی تیرباران می‌رود و برمی‌گردد.

اعضای حزب دمکرات آذربایجان ، با حمایت یکی از سران مسلح تجزیه طلب به نام زرو بیگ بهادری (از اکراد دموکرات ایران بود که با حزب دموکرات ترکیه و عراق رابطه داشت و بیش‌تر از سازمان (پ.ک.ک) تغذیه می‌شد) در روستاها انتخابات به راه‌ انداخته بودند و به نفع کاندیداهای حزب دمکرات رای گیری می‌کردند.

زرو بیک در آن زمان در روستای کوکه«کوکیا »اقامت داشت، کوکیا در اصل ملک شخصی یک نفر به نام «افشار» بود که زروبیگ آنجا را به زور سرنیزه و قلدری از او غضب کرده بود.

آقای حسنی در بخشی از خاطرات خود در معرفی شخصیت زروبیگ می‌گوید :« همین آقای زروبیگ که با کُردهای عراق ارتباط داشت و با کُردهای ترکیه نیز در ارتباط بود و از آنها امکانات می‌گرفت، مقارن با زمانی که آذربایجان به اشغال روس‌ها درآمد ، رییس شاخه حزب دموکرات در منطقه ما شد، این‌ها مناطق را بین خود تقسیم کرده بودند، به منطقه ما «اربیل‌ستان» می‌گفتند به مرکزیت شهر اربیل عراق و تا ایامی که این اشغالگری ادامه داشت، زروبیگ با این عنوان و به اسم دمکرات و اعطای آزادی، یا به اصطلاح خودمختاری، انواع و اقسام ظلم و تعدی و تجاوز را در حق مردم منطقه روا می‌داشت.

این زروبیگ‌ها چهار برادر بودند یکی محمود بود که به او «مَحو» می‌گفتند. دومی مجید بود که او را «مجو» صدا می کردند، سومی هم عزیز بود که او را «عزو» می‌نامیدند. ظاهرا برادر بزرگتر همان زروبیگ بود که سردسته‌شان نیز به حساب می‌آمد. علاوه بر اینها افراد شرور، غارتگر و دزد دیگری هم به نام‌های «بوغوض» و «حبیب لولو» بودند که آنها هم از میان اکراد و منطقه کُردنشین برخاسته بودند و در اورمیه و حومه ایجاد بلوا و ناامنی می کردند».

سخنان شیخ حسنی به اینجا که می‌رسد باز هم آن حس راٖفت اسلامی و رفعت شیعی، سراغ‌اش می‌آید مکثی می‌کند و ادامه می‌دهد« این نکته را هم بگویم تا از من در تاریخ ثبت شود، من با توده مردم کُرد کاری ندارم این ها را انسان‌های مستضعف، باصفا، مهربان می‌شناسم و معتقدم که باید به اینها کمک کرد و به وضع مردم کُرد رسیدگی نمود ، چنان چه هر چه در توان داشتم، در منطقه و حومه در خدمت خلق مسلمان کُرد گذاشته‌ام ، وقتی هم دولت عراق قبل از صدام حسین، ایل و عشایر ملامصطفی بارزانی و کُردهای وابسته به جلال طالبانی را از کشور عراق بیرون کرد و در مناطق مرزی و روستاهای ما ساکن شدند ، ما از اینها با احترام ، پذیرایی کردیم».

بعد در توضیح اوضاع زندگی در آن مقطع زمانی ادامه می‌دهد: «بیشتر محصولات‌مان توسط سرسپردگان و سواران زروبیگ به یغما می‌رفت و چپاول می‌شد.

یک سال، غارت و ظلم زروبیگ به قدری طاقت فرسا شد که اغلب ساکنین روستای ما فرار کردند، من و مادرم نیز نتوانستیم در آنجا بمانیم و مجبور شدیم به شهر اورمیه آمده و به طور موقت در این شهر مسکن گزینیم.

یادم هست بعد از یکی دو سال، وقتی به روستا بازگشتیم، وضع خیلی اسفناک شده بود، همه جا به خرابه تبدیل گشته بود. حتی حیوانات اهلی مانند سگ و گربه که در روستا مانده بودند، از شدت گرسنگی و کمبود مواد غذایی، مثل چوب خشک،لاغر و زمین‌گیر شده بودند و نای راه رفتن نداشتند!».

▪️ اسلحه را به سمت مزدور زروبیگ گرفتم

ملا حسنی با مرور خاطرات ، روزی را به یاد می‌آورد که بالاخره با زروبیگ ، روبری می‌شود و آن واقعه را اینگونه تصویر می‌کند: « در یکی از روزها زروبیگ و اطرافیان‌اش به مردم فشار می آوردند تا به کاندیدای مورد نظر آنها رای بدهند و مردم را مجبور می‌کردند که نام کاندیداهای آنان را روی برگه‌ها بنویسند و چون من از معدود با سوادان روستا بود از من  خواستند آرا را بنویسم و داخل صندوق بیندازم.

هفتاد ، هشتاد رأی نوشتم اما به جای نوشتن اسامی اجباری ، نام خدا و پنج تن آل عبا را نوشته بودم .

یک از دموکرات‌ها به نام حسین بختیاری ، متوجه ماجرا شد و سیلی محکمی بر گوش من زد.

من هم بلافاصله سیلی او را با سیلی متقابلی تلافی کردم.

بختیاری اسلحه کشید ، تفنگش را به سمت من نشانه رفت و در کمال تعجب دید که من هم بی‌درنگ ، یک اسلحه ۱۰ تیر به سمتش گرفتم.

خلاصه آنروز با وساطت مردم و کدخدا ، ماجرا تمام شد ولی فردای آن روز ۱۱ سوار زرو بیگ ، زمانی که در حال کار در مزرعه بودم ، من را محاصره و دستگیر کردند و نزد زروبیگ برند».

حسنی، ماجرا را اینگونه ادامه می‌دهد: « ساعت ۹-۱۰صبح بود که مرا گرفتند و به روستای «کوکیا» نزد زروبیگ بردند.

وقتی وارد حیاط بزرگ محل اقامت او شدم، دیدم زروبیگ ، کدخداها و ریش سفیدان اکثر روستاها که عجم‌‌نشین بودند را احضار کرده تا به نفع حزب دموکرات از آنها رای بگیرد. بعد از پایان جلسه، شرکت کنندگان بیرون آمدند و اتاق خلوت شد.

مرا به حضور زروبیگ بردند ، او مرا نمی شناخت، به زبان کوردی از تفنگداران پرسید: آن جوان دیروزی همین است؟ گفتند: بلی آقا! همین باباست.

با کمال تکبر و عصبانیت خطاب به نفری که در کنارش نشسته بود و به نظرم میرغضب‌اش بود گفت: بلند شو و گوش و بینی این بابا را ببر.

در این وقت، آن شخص مرا به همراه تفنگ‌داران از اتاق خارج کرد و در سمت شمال حیاط به اسطبل اسبان برد.

جلوی پنجره اسطبل، ستونی قرار داشت. ریسمان محکم و ضخیمی آوردند، پشت‌ام را به ستون چسباندند و یک ستون چوبی به اندازه خودم نیز آوردند و آن را هم در سمت جلو قرار دادند و این دو ستون را با طناب خیلی محکم به هم بستند و در واقع من در میان این دو ستون بسته شدم و هیچ گونه قدرت حرکت نداشتم….

پایان بخش دوم/ ادامه دارد…

گزارش از فیرزوه خاوه