به‌نام ژنرال حسنی به‌کام آذربایجان؛

پایان اسارت زروبیگ و آغاز مبارزه با دمکرات (بخش سوم)

حجت‌الاسلام غلامرضا‌حسني شخصیت منحصر بفردی است که جزو نوادر مردان روزگاربشمار می‌رود و نمی‌توان تمثیل زیادی از اینگونه مردان در طول تاریخ نام برد، حتی در جغرافیای آذربایجان که موطن دلاورانی است که با عقیده «توپراغا قان قاتسان وطن اولار» آذربایجان را با جان و خون خود پاس داشته‌اند نیز ژنرال حسنی مرد کم نظیری است.

به گزارش پایگاه خبری قارتال نیوز، شیوه زندگی ، مجاهدت‌ها و مبارزات وی بخشی از تاریخ فاخر آذربایجان را تشکیل می‏‌دهد و امضای سرخ حسنی پای حماسه‌نامه بلند آذربایجان چنان خوش، نقش بسته است که هر چه زمان بگذرد درخشش آن بیشتر خواهد شد .

نام او یکی از واژگانی است که یقینا بدون آن آذربایجان را نمی‌توان به تمامی سرود .

حسنی که مقابله با ظلم را از دوران نوجوانی آغاز کرده‌بود، در زمان اشغال آذربایجان توسط ایادی حزب دموکرات به مبارزه با آنان برخاست و در سال‌های جنگ ایران و عراق ، علاوه بر این جبهه همواره مجبور به ایستادگی و مبارزه در برابر گروه‌هایی تروریستی دمکرات و کومله و پژاک شد به این سبب هرگز رشادت‌ها و فداکاری‌های دلیرانه او در حوزه‌های مختلف نظامی، دینی، فرهنگی و … در خاطر شریف آذربایجان ، محو و حتی کمرنگ نخواهد شد.

ماجرای رهایی از زندان زروبیگ و آغاز  با تروریسم دموکرات را از زبان ایشان در خاطرات برجای مانده پی‌ می‌گیریم.

 

▪️تک تیرانداز با مسلسل برنو مرا هدف قرار داد

«تا این جا چشمانم باز بود و همه جا را می‌دیدم، چنان که دیدم یک مسلسل برنو ۲۰ تیر با تک تیرانداز آوردند و از بیرون، جلوی پنجره در حالی که سر لوله‌اش به طرف من بود برپا کردند.

وضع به گونه‌ای بود که من شهادتین خود را گفتم، وقتی به شهادت ثالثه رسیدم، اشک از چشمانم سرازیر شد، زیرا ناخودآگاه مظلومیت حضرت امیرالمومنین (ع) در ذهنم تداعی شد.

آنها خیال کردند من از ترس کشته شدن گریه می‌کنم، ولی خدا را شاهد می‌گیرم اصلا از این جهت کوچکترین احساس ترسی نداشتم،حتی وقتی خواستند چشمانم را ببندند مخالفت کردم اما قبول نکردند و چشمانم را بستند، چند لحظه به همین منوال گذشت، گفتند زروبیگ خودش می‌آید»…

وقتی این سطور را می‌خوانیم باید توجه کنیم صحبت از یک پسر بسیار جوان و حتی نوجوان در سن ۱۶ سالگی است، آنگاه درخواهیم یافت سخن از چه مایه رشادت و شجاعت است .

ترس و جبن زروبیگ ها از آنجا آشکار است که برای نوجوانی تنها قدرت نمایی می‌کند. زروبیگ از اسلاف همان تروریسم زبون و بزدل و بی‌جگری است که مرزبانان سرباز آذربایجان را که هنوز به بهار بیستم زندگی نرسیده‌اند شهید و نوگل مادران را در گلستان وطن پرپر می‌کند.

ادامه ماوقع از زبان حسنی اینگونه می‌آید« لحظاتی بعد او همراه چند تن وارد اسطبل شد، فوری دستور داد چشمانم را باز کردند. رو به من کرد و گفت: مرا می شناسی؟ گفتم: بلی زروبیگ هستی .

گفت: زروبیگ را می شناسی؟ گفتم: بلی

لوله تفنگش را روی پیشانی‌ام گذاشت. شهادتین خود را تکرار کردم و بدین وسیله برای کشته شدن اعلام آمادگی نمودم.

منظورم این بود که خیال نکنند از مردن می‌ترسم.

یکی از همراهان زروبیگ، شخصی به نام «ملامحمدتقی» ارباب روستای «دولاما»بود او از مردم به زور سرنیزه پول می‌گرفت و به زروبیگ می داد، به هر حال او دست زروبیگ را گرفت و اسلحه را آرام پایین آورد و گفت: آقا این جوان در میان مردم به عنوان یک جوان مذهبی، اهل نماز، روزه و… مطرح است و خانواده‌اش هم سرشناس و مورد احترام هستند.

اگر به او صدمه‌ای برسد در میان مردم مورد غضب و کینه قرار خواهی گرفت به علاوه شنیدم مادرش از روستای خودشان به این جا آمده تا سراغ پسرش را بگیرد و …»

 

▪️مبادا عاطفه مادری سبب شود از این‌ها خواهش کند

قصه به اینجا که می رسد همراه با غلامرضای جوان متاثر می‌شوی ، صدای ضربان قلب‌ات را می‌شنوی و حتی می‌ترسی از اینکه مبادا آن شیرزن تُرک آذربایجانی، یکی از دختران بالازرخانم یا زینب پاشا بخاطر پسرش تا پیش زروبیگ برود و آن نگاه بلند جسور را به زمین بدوزد و از شغالی مثل زروبیگ تقاضا کند.

«وقتی این خبر را شنیدم، خیلی متاثر و ناراحت شدم، پیش خود گفتم مبادا یک وقت عاطفه مادری سبب شود او بیاید و از این‌ها خواهش و التماس بکند.

بعدها فهمیدم وقتی مادرم خبر دستگیری مرا شنیده، از بزرگ آباد تا کوکیا که حدود ۵ـ۶کیلومتر است با پای پیاده آمده و خواهر زروبیگ به نام «جمائیل بهادری» را واسطه قرار داده است. جمائیل قبلا مدتی در روستای ما ساکن بود و مادرم را خوب می شناخت، به برادرش تاکید می‌کند که حسنی جوانی خوشنام و اهل نماز و روزه است و او و خانواده‌اش در میان مردم محبوبیت دارند و کشتن او اصلا به صلاح تو نیست » …

اما بانو خدیجه به نزد جمائیل می‌رود و احترام و ارادتی را که جمائیل نسبت به او و خانواده‌اش داشته و همچنین جایگاه‌شان را به او یادآوری می‌کند و جمائیل نزد برادر می‌رود و او را از عاقبت ریخته شدن خون غلامرضا برحذر می‌دارد.

«مجموع اینها سبب شده بود تا زروبیگ تصمیم بگیرد یک مقدار کوتاه بیاید و به محمدتقی ارباب گفت: خوب حالا چکار کنیم؟

محمدتقی ارباب گفت: بهتر است او شب را اینجا بماند، امشب یا فردا صبح یک جلسه‌ای با حضور چند نفر از نزدیکان تشکیل بدهید و تصمیم نهایی در مورد او در آن مجلس گرفته شود، زروبیگ این پیشنهاد را قبول کرد و از اسطبل خارج شد»

زرو بیگ،غلامرضای جوان را به حبس می‌اندازد تا فردا جلسه تشکیل شود و درباره او تصمیم بگیرند، بقیه ماجرا را باز هم از زبان آقای حسنی می‌شنویم:

«حدود ۲۴ ساعت در این زندان اسیر بودم. خدا می‌داند این تفنگچی‌ها چه شکنجه‌های روحی و جسمی که برسرم نیاوردند.

گاه با اسلحه گاهی با چاقو تهدیدم می‌کردند. یک بار میرغضب آمد و گفت که حکم اعدام تو صادر شده‌است و تو را با این دستهایم خفه خواهم کرد.

انواع اهانت‌ها و تحقیرها در حق من روا داشتند که انسان از تصور آن شرم می‌کند. هنگام عصر یکی دو ساعت از وقت ناهار گذشته بود که دیدم ملامحمدتقی خودش برایم غذا آورد و به نگهبانان گفت: طناب را باز کنید. غذا را داد و رفت، بعد از غذا تفنگچیان دوباره مرا به ستون بستند.

هنگام تعویض که نگهبان جدید می‌آمد، هر کدام نسبت به ذوق و سلیقه خود اهانت و شکنجه می‌کردند.

حتی یکی از نوکران زروبیگ به نام محمد شریف، وقتی وارد طویله شد و نزدیک آمد، بدون این که حرفی بزند، آب دهان به صورتم انداخت، به طوری که تمام صورتم را گرفت و از آن جا به تدریج به روی ریش و لباس‌هایم ریخته شد.

این یکی دیگر خیلی برایم غیرقابل تحمل، شکننده و سوزاننده بود؛ اما دستم بسته بود و کاری نمی‌توانستم بکنم».

بالاخره آن روز طولانی بی پایان به شب می‌رسد ، غلامرضا خسته و پریشان و بی‌رمق است اما نوکران زروبیگ ، بازی دیگری درمی‌آورند …

«شب شد، دو نفر زندانی دیگر را که از اکراد بودند آوردند، مرا نیز از ستون باز کردند.

آن دو در گوشه‌ای خزیدند و خوابیدند. من نیز نماز مغرب و عشا و حتی نماز شب را هم خواندم ،اما چون از صبح به طور ایستاده به ستون بسته شده‌بودم در گوشه‌ای دراز کشیدم و از شدت خستگی ، خواب چشمانم را فراگرفت.

صبح وقتی بیدار شدم، حدود نیم ساعت به طلوع آفتاب مانده بود که فورا نماز صبح را به جا آوردم.

بعد متوجه شدم آن دو زندانی کُرد که دیشب آورده بودند، نیستند و محتملا فرار کرده‌اند. با این که دو نفر نگهبان هم آن جا بودند و در طویله هم بسته بود!

هنگامی که نگهبانان متوجه ماجرا شدند ظاهرا از ترس این که مورد مواخذه و توبیخ قرار بگیرند، مرا متهم به فرار آنها کردند.

در حالی که مطلب، روشن بود یا خودشان غفلت کرده بودند، یا اصلا همه چیز صحنه‌سازی و دروغ بود و این فیلم‌ها را بازی می‌کردند که مثلا جرم من سنگین‌تر شود و کار را برای من سخت‌تر بکنند» .

خلاصه زروبیگ، یازده نفر را انتخاب می‌کند تا تکلیف غلامرضا را روشن کنند، مبنی بر این که به اعدام محکوم بشود، یا به نفع صندوق حزب دموکرات جریمه نقدی بپردازد؟

چهار نفر از شورا شیعه، چهار نفر سنی، دو نفر اهل حق (سبیل بیگ‌ها) و یک نفر هم مسیحی به نام «بوغوز» بودند.

«بوغوز» از اهالی روستای «بابارود»در منطقه مسیحی نشین «باراندوز چایی» و از سران حزب توده به شمار می آمده است.

پس از بحث و گفت‌وگو ۵ نفر از این یازده نفر، رای به اعدام غلامرضا می‌دهند و ۵ نفر دیگر رای به جریمه نقدی و تنها رای بوغوز می‌ماند که سرنوشت غلامرضا را تعیین کند.

«بوغوز» وابسته به حزب توده بوده و در واقع رقیب سیاسی زروبیگ قلمداد می شده‌است، و اعدام غلامرضا به عنوان فردی مومن و مقبول که قطعا به نام زروبیگ تمام می‌شده است ، موقعیت او و ایادی حزب دموکرات را در میان مردم تنزل می‌داده و سبب پیروزی و اقبال حزب توده در انتخابات می شده‌است اما با وجود تمام این انگیزه‌ها «بوغوز» بنا به دلایلی که نمی‌توان به درستی دانست و مطمئن بود ، رای به جریمه نقدی و رهایی غلامرضا از اعدام و حبس می‌دهد…

«بالاخره نزدیک ظهر، حکم نهایی پس از شور و مشورت در جلسه دیشب و صبح آن روز صادر گردید. به جای اعدام شدن، ملزم شده بودم مبلغ ۵۰۰ تومان در ازای آزادی از زندان، به عنوان جریمه به زروبیگ بپردازم.

در آن زمان با این مبلغ می‌شد یک قصبه کوچک خریداری کرد.

با وجود اینکه ما دارای ملک و زمین و باغ و باغچه و خانه بودیم، اما در هر حال این مقدار پول نقد نداشتیم.

ریش سفیدان روستا با تلاش زیاد نهایتا حدود ۲۰۰ تومان جمع کردند و من بعد از ۲۴ ساعت اسارت، بالاخره به روستا و خانه‌مان برگشتم.

باقیمانده مبلغ هم بعدا با فروش دام و طیور و محصولات کشاورزی و برخی اسباب ، اثاث بالاجبار پرداخت گردید»

 

▪️سر آدم‌ها را مثل مرغ و گوسفند می‌بریدند

بالاخره  مدتی بعد از این ماجرا، غائله آذربایجان پایان می‌یابد و دموکرات‌ها فرار می‌کنند ، تشکیلات زروبیگ از هم می‌پاشید و خود او نیز به عراق می‌گریزد.

البته حسنی در این ایام با چند نفر از افراد مسلح، زروبیگ و نیروهایش را تعقیب می‌کند تا آن‌ها را دستگیر و به دست حکومت مرکزی بدهد چند بار هم با آنها در کوه‌ها درگیر می‌شود.

یک روز در منطقه «شیخ الله دره سی» به طور اتفاقی با آن نوکر زروبیگ که آب دهان انداخته بود، روبه رو می‌شود .

آقای حسنی آن ماجرا را اینگونه تعریف می‌کند: «ناگهان از دور دیدم یک نفر دهنه اسبی را گرفته و یک زن هم سوار بر اسب است و از جاده می‌آیند، وقتی نزدیک شدند دیدم این مرد همان نوکر زروبیگ است. آن صحنه‌ها در ذهنم تداعی شد و مرا عصبانی و تحریک کرد، اما سعی کردم بر خود مسلط باشم.

اسلحه را کشیدم و ایست دادم او ایستاد.

به یکی از همراهانم گفتم او را تفتیش بدنی کند تا اگر اسلحه و یا چاقویی داشت بگیرد.

معلوم شد چیزی ندارد، فقط سی تومان پول و یک بسته توتون و تنباکو داشت.

گفتم: مرا می شناسی؟

گفت: نه

گفتم: دروغ می‌گویی، خیلی هم خوب می‌شناسی

سرش را پایین انداخت و از ترس بدنش به لرزه افتاد و شروع به خواهش و التماس کرد.

تصورش این بود که من او را خواهم کشت، چون در میان خودشان رسم این گونه بود که با کوچک‌ترین بهانه سر آدم‌ها را مثل مرغ و گوسفند می‌بریدند.

پرسیدم: این زن کیست؟

گفت: همسرم است

گفتم: او خواهر من است و من به خاطر او با تو کاری ندارم.

ولی خودت خوب می.دانی که اینجا محل خلوت و جای مناسبی برای انتقام‌گیری است،اما من اهل انتقام نیستم و تو را به حال خود وامی‌گذارم.

سوال کردم: کجا می‌روید؟

گفت: روستای کوکیا

چون مسیر ما نیز از همان جا می‌گذشت، تا مقصد آنها را همراهی کرده، تحویل منزل مادرزنش دادیم…

پایان بخش سوم/ ادامه دارد

گزارش از فیروزه خاوه